کد مطلب:260196 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:337

ولادت نور
بسم الله الرحمن الرحیم

در بین كاروانی كه به دستور «متوكل» و به سرپرستی «یحیی بن هرثمه»، راه مدینه تا سامراء را می پیمود، كودكی چهار پنج ساله وجود داشت كه در كنار پدر بزرگوارش امام علی النقی علیه السلام، می رفت تا فصل تازه ای از زندگانی خویش را در غربت آغاز كند.

گویا هنوز صدای ضجه مادر و خواهرانش را می شنید و صحنه ی وداع پدر با قبر رسول الله صلی الله علیه و آله را پیش چشم داشت.

محزون و گرفته بود و به حاشیه ی افق كه زیر تابش آفتاب داغ صحرا، جلوه ای خیره كننده یافته بود، چشم دوخته و به فكر فرو رفته بود.

به یاد آورد كه یحیی و همراهانش با نشان دادن نامه ای از متوكل، به خانه ی آنان وارد شدند و به جستجوی خانه پرداختند و زمانی كه جز چند قرآن و كتاب دعا و رسائل علمی نیافتند، ناامیدانه بیرون آمدند و به مردم مدینه كه به عنوان اعتراض به این حركت حكومت، در كنار



[ صفحه 8]



خانه ی امام خود جمع شده بودند گفتند: سوگند می خوریم كه آزاری به آن حضرت نرسانیم. ما فقط مأموریم كه امام شما را همراه با گزارشی از وضعیت بیت ایشان به سامراء منتقل سازیم. [1] و سپس نامه ی خلیفه را برای مردم قرائت كردند كه به موجب آن، از امام برای رفتن به عراق دعوت شده بود.

متوكل در این نامه نوشته بود: «چون مطلع شدیم كه والی مدینه عبدالله بن محمد نسبت به شما سلوك نادرستی داشته است، منصب او را تغییر دادیم و محمد بن فضل را به جای او تعیین نمودیم و او را به اعزاز و تكریم شما مأمور ساختیم. ما خواهان آن هستیم كه اگر بر شما دشوار نباشد با هر كس از اهلبیت و نزدیكان خود كه می خواهید متوجه این سامان شوید و بدانید كه هیچیك از اهلبیت و فرزندان و خاصان خلیفه، از شما گرامی تر نیستند.» [2] .

«حسن بن علی علیه السلام» این كودك به ظاهر خردسال كه دنیایی از معرفت و بصیرت را در سینه ی كوچك خویش نهان داشت بخوبی درك می كرد كه در پس این چهره های آرام، و در ورای این رفتار محترمانه، دیگر بار توطئه ای علیه كیان ولایت اهلبیت و پیامبر صلی الله علیه و آله در حال شكل گرفتن است.

سه دهه پیشتر، جد اعلایش امام رضا علیه السلام را نیز با چنین حیله هایی



[ صفحه 9]



از كنار حرم پیامبر صلی الله علیه و آله، از مدینه خارج ساخته و به مرو كشاندند، تا علاوه بر محاصره ای همه جانبه، اسباب قتلش را فراهم سازند.

و اینك این متوكل بود كه تحت تأثیر اخبار وارده از جزیرةالعرب و سعایت های گوناگون اطرافیان خود، به نقشه ای مشابه می اندیشید.

همین چندی پیش بود كه «بریحه ی عباسی» امام جماعت حرمین، در نامه ای به متوكل نوشت: «اگر تو را به مكه و مدینه حاجتی هست علی بن محمد را از این دیار بیرون بر، كه اكثر مردم این ناحیه به اطاعت او گردن نهاده اند.» [3] .

یادش می آمد زمانی كه كاروان كوچك فرستادگان دارالحكومه به همراه او و پدر بزرگوارش، از دروازه ی مدینه بیرون می آمدند، زن و مرد و پیر و جوان مدینه گریه می كردند و او شگفت زده بود كه چرا؟ اگر این مردم امام خود را می خواهند و به اسارت او معترضند، چرا بر نمی آشوبند؟ چرا به گریه اكتفا می كنند؟ مگر نه اینست كه محبت امام، ایثار می طلبد و اطاعت از امام، نثار مال و جان را اقتضا می كند؟ آیا اینان متوكل را نمی شناسند و با فسادگری ها و شهوت پرستی هایش آشنا نیستند؟ آیا از جاسوسها و خبرچینان پراكنده در همه جا می هراسند؟ یا در شیعه بودن خویش به شعار بسنده می كنند و افشاندن اشكی را برای اثبات محبت و اطاعت خود از امام، كافی می دانند؟



[ صفحه 10]



صدای مهربان امام علیه السلام او را به خود می آورد: فرزندم حسن! به چه می اندیشی؟! نگاهش را به چشمان مهربان پدر می دوزد و اشك در گوشه ی چشمانش حلقه می زند. لبان زیبایش به ذكر خدا مترنم می شود: «حسبنا الله و نعم الوكیل».

پدر او را در آغوش می كشد و بر جبین گشاده اش بوسه ای می نشاند.


[1] تذكره ي ابن جوزي صفحه ي 202 - مروج الذهب مسعودي.

[2] نقل با تلخيص از كافي، جلد 2، صفحه ي 427، حديث 7، باب ولادت و زندگي امام دهم عليه السلام.

[3] بحارالانوار، جلد 50، صفحه ي 209، به نقل از عيون المعجزات».